-
نخونین آقا نخونین
1395,06,30 22:55
تصمیم گرفتم سبک نوشته هام صمیمی تر کنم.این وبلاگ جدیده و نیاز داره که بعضی چیزارو بر اساس آزمون و خطا انتخواب کنه...(میدونم انتخاب غلط نوشتم :) ) خب دقیقا نمیدونم از کجا شروع کنم.شروع کردن همیشه جزو سخت ترین اتفاقات زندگیم بوده و لاجرم خواهد بود. ببن یه دوراهی گیر افتادم.اغلب با خیلی از دو راهی ها دست و پنجه نرم...
-
از رنجی که می بریم
1395,06,15 17:26
بعدها وقتی موهـای جو گندمیت را از پیشانی کنار می زنی و با کسی که عادت کردهای به بودنش کنار شومینۀ رنگ و رو رفتۀ خانه نشسته ای و به جای دوستت دارم از پا دردت شکایت میکنی وقتی برای بار هزارم سریالی را تماشا میکنی وقتی دیگر برایت فرقی نمیکند موهایت سپید باشند یا بلوند یا نسکافهای یا هر رنگ دیگری ، وقتی پسر بزرگترت...
-
رابطه
1395,06,05 21:52
از نظر من در ابتدای یک آشنایی ساده دغدغۀ شکل گرفتن رابطه میچربد به خیلی چیزها چون در آنروزها مرغ تو یک پا دارد ، ((من او را میخواهم)) به اینجای کار که میرسی هنوز وارد میدان نشده تیر خلاص را رها می کنی . قبل ازاینکه بدانی از این اشتراکِ دو نفره چه میخواهی و میخواهی کجای آن بایستی مشغولِ بده بستان عمیق عاطفی...
-
معلم جغرافیا
1395,06,04 19:20
دوم دبیرستان بودم ، معلم جغرافیایی داشتیم مردی با قد نسبتا کوتاه ، مو و ریش سیبیل جو گندمی چشمانی تقریبا روشن در کل قیافه ی آرامی داشت و هیچوقت صدایش بلند نمیشد پرخاش کردن را بلد نبود تنبیه نمیکرد امتحان سخت نمیگرفت یادم می آید کلاس اش پنجشنبه ها زنگ اول بود ، بر حسب عادت هر موقع که وارد کلاس میشد به اندازه چند...
-
روزشمار تا شروع سربازی
1395,05,31 22:24
روزهای سربازی نزدیک است.حتما فلسفه ای پشت این کلمه نهفته است.سر میبازی؟یعنی چه؟یعنی مطیع میشوی مانند یک غلام حلقه به گوش با اینکه قصد داشتم ارشد بخوانم.و یکی از مهندسین موفق این مرز و بوم باشم.و برای خودم اسمی در کنم. ولی فکر کردن به برخی مسائل، از جمله بازار کار رشته ای که خوانده ام.منصرفم کرد.متاسفانه در کشور...
-
صرفا یک مشاهده ی تلخ
1395,05,15 03:14
با یک صحنه ی وحشتناک مواجه شدم فوق العاده وحشتناک ... داخل زیر گذر،موتور با سرعت زیاد با پراید در حال حرکت ازپشت برخورد کرده بود.و بعد از آن شیرجه زده بود داخل دیوار زیرگذر وقتی از کنارش در حال عبور بودیم.کشیدم کنار و به دوستم گفتم منتظر باش. اولین فکری که به ذهنم خطور کرد این بود.شب پنجشنبه و مستی!!!! نزدیک آمبولانس...
-
شب
1395,05,11 03:03
مثل اغلب شب ها،خوابم نمیبرد.دنبال گمشده ای هستم در درون خودم. گمشده ای که هر روز و هر روز،هراسان و سراسیمه آن را می جویم و نمی یابم. هر شب سرم را روی بالش میگذارم.و منتظرم خستگی مرا در خود فرو برد.کاش این جسم پرتکاپو نیازی به آرامیدن نداشت. هر شب بدون آنکه خود بدانم.خواب مرا در بر میگیرد.و روزی دیگر برایم آغاز میگردد....