معلم جغرافیا

دوم دبیرستان بودم ، معلم جغرافیایی داشتیم مردی با قد نسبتا کوتاه ، مو و ریش سیبیل جو گندمی چشمانی تقریبا روشن در کل قیافه ی آرامی داشت و هیچ‌وقت صدایش بلند نمیشد پرخاش کردن را بلد نبود تنبیه نمیکرد امتحان سخت نمیگرفت

یادم می آید کلاس اش پنج‌شنبه ها زنگ اول بود ، بر حسب عادت هر موقع که وارد کلاس میشد به اندازه چند دقیقه هیچ حرفی نمیزد ، پنجره را باز میکرد و مینشست پشت میزش و به بیرون نگاه میکرد !!

یکی از عمیق ترین نگاه هایی که بعد ها در کل زندگیم به یاد دارم ، خیلی عمیق آنقدری که احساس میکردی در آن لحظه آنجا نبود

به واسطه ی قد بلند من همیشه آخر مینشستم ، یک روز طبق معمول معلم مان وارد کلاس شد و به عادت همیشگی پشت میزش نشست مسیر نگاهش طوری بود که انگار به حیاط بزرگ مان و آن درخت بید وسط حیاط نگاه میکرد ، یادم است بغل دستیم بچه ی شری بود و همیشه ذره ای شیطنت درون وجود اش ذخیره شده بود با صدایی نه چندان بلند و نه چند آرام اما واضح گفت : باز هم این دیوانه آمد و شروع کرد !!

معلممان برگشت سمت من و نگاهم کرد و بعد سری به اشاره تکان داد که بیا اینجا ، رفتم پیشش و تا خواستم بگویم که کار من نبوده حرفم را برید و گفت : میدانم که تو حرفی نزدی ولی میخواهم چیزی به تو بگویم ، در زندگی جاهایی وجود دارد بسیار مرتفع و جاهایی وجود دارد بسیار پست ، به هر دو جا که زودتر از موعد برسی کارت سخت میشود نه کسی هست و نه کمکی .. نه زیاد بفهم و نه خودت را به حماقت بزن .. من دیوانه نیستم پسر , یک روز این را میفهمی و با تمام وجود درکش میکنی ... آن سال ها سنی نداشتم ولی یادم ماند ، هر پنج‌شنبه یاد حرف آقا معلم می افتم !!

همیشه پنج‌شنبه ها توی آینه به خودم نگاهی میکنم آرام زیر لب با خودم می‌گویم جاهایی بسیار مرتفع جایی بسیار پست ، نه کسی هست و نه کمکی !!

راستی معلممان وسط سال از مدرسه‌ی ما رفت ...


(( همــین ))

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.