تصمیم گرفتم سبک نوشته هام صمیمی تر کنم.این وبلاگ جدیده و نیاز داره که بعضی چیزارو بر اساس آزمون و خطا انتخواب کنه...(میدونم انتخاب غلط نوشتم :) )
خب دقیقا نمیدونم از کجا شروع کنم.شروع کردن همیشه جزو سخت ترین اتفاقات زندگیم بوده و لاجرم خواهد بود.
ببن یه دوراهی گیر افتادم.اغلب با خیلی از دو راهی ها دست و پنجه نرم کردم.واغلب هم راه اشتباه انتخواب کردم.میگن شجاع اونی که به اشتباهش اعتراف کنه.(ولی شما نشنیده بگیرین)
حالا این دو راهی چی هست و کی هست و کجاست بماند.شاید بعدا راجبش نوشتم.چون الان باز دوباره نمیدونم از کجا شروع کنم. :)
دو روز بود مسافرت بودم.از اون مسافرتای الکی که مجبور نباشم که بشینم و به این دو راهیه فک کنم.
راستی تازگی متوجه شدم که موفقیت فرمول نداره :/
کاش زودتر اینو فهمیده بودم.خیلی دیر فهمیدمش.خیلی خیلی دیر
پ.ن:این کتاب راز های سرزمین من تموم نکردم هنوز،توصیه ام اینه که نخونینش،یه چیزی تو مایه های بوف کور صادق هدایته.فضای بسیار دل مرده و خشن داره...نخونین آقا نخونین.مخصوصا زیر 18 سال کلا غدغن :)))))
بعدها وقتی موهـای جو گندمیت را از پیشانی کنار می زنی و با کسی که عادت کردهای به بودنش کنار شومینۀ رنگ و رو رفتۀ خانه نشسته ای و به جای دوستت دارم از پا دردت شکایت میکنی وقتی برای بار هزارم سریالی را تماشا میکنی وقتی دیگر برایت فرقی نمیکند موهایت سپید باشند یا بلوند یا نسکافهای یا هر رنگ دیگری ، وقتی پسر بزرگترت روز مادر یا پدر برایت صندلی ِنماز می آورد متوجه خواهی شد زندگی آنقدرها ارزش نداشت که برای به دست آوردن کسی که دوستش داشتی نجنگیدی و برای آرزویت تلاش نکردی . اگر برای آرزوهایت تلاش نکنی بزودی وارد روزمرگی خواهی شد ، بزودی وارد روزی میشوی که آرام و ساکت روی صندلی چوبی قدیمی رو به روی پنجرۀ خانه نشستهای چای مینوشی و به این فکر میکنی که زندگی چه کلاه بزرگی سرت گذاشت و هر روزت را به بهانۀ روز بهتر از تو ربود و تو چه ساده لوح بودی که حرفش را باور کردی .
زندگی تو همین امروز است ،
همین ساعت پس هرکاری را دوست داری انجام بده و دوستت دارم را به هرکسی که لازم است بگو . گاهی با دوستانت وقت بگذران و فارغ از هر فکر سفر کن . بعدها متوجه خواهی شد اما زندگیت را همین امروز زندگی کن .
((همین))
از نظر من در ابتدای یک آشنایی ساده دغدغۀ شکل گرفتن رابطه میچربد به خیلی چیزها چون در آنروزها مرغ تو یک پا دارد ، ((من او را میخواهم)) به اینجای کار که میرسی هنوز وارد میدان نشده تیر خلاص را رها می کنی . قبل ازاینکه بدانی از این اشتراکِ دو نفره چه میخواهی و میخواهی کجای آن بایستی مشغولِ بده بستان عمیق عاطفی میشوی و آنقدر با تمام سادگی و بیریایی تمامِ خودت را نثار میکنی که تا ناگهان سرت را بلند کنی میبینی که بده بستانهای رابطه باهم جور نیست و درست همان وقت تو تمام می شوی !!
بعد هم تمام تقصیرها می افتد به گردنِ عشق بیچاره و تا مدتها از هرچه عشق و عاشقیست بیزار میشوی ، اصلا از هر چه مهربانی و صداقت و یکرنگی در دنیاست بیزار میشوی .
اینها را گفتم دوست من تا بگویم یک شروع آرام که لازمهاش داشتن آگاهیِ کامل از خودت و خواسته هایت در رابطه است قطعا نتیجۀ بهتری در روزهای پیش رویت خواهد گذاشت !!
((همــــــین))...
دوم دبیرستان بودم ، معلم جغرافیایی داشتیم مردی با قد نسبتا کوتاه ، مو و ریش سیبیل جو گندمی چشمانی تقریبا روشن در کل قیافه ی آرامی داشت و هیچوقت صدایش بلند نمیشد پرخاش کردن را بلد نبود تنبیه نمیکرد امتحان سخت نمیگرفت
یادم می آید کلاس اش پنجشنبه ها زنگ اول بود ، بر حسب عادت هر موقع که وارد کلاس میشد به اندازه چند دقیقه هیچ حرفی نمیزد ، پنجره را باز میکرد و مینشست پشت میزش و به بیرون نگاه میکرد !!
یکی از عمیق ترین نگاه هایی که بعد ها در کل زندگیم به یاد دارم ، خیلی عمیق آنقدری که احساس میکردی در آن لحظه آنجا نبود
به واسطه ی قد بلند من همیشه آخر مینشستم ، یک روز طبق معمول معلم مان وارد کلاس شد و به عادت همیشگی پشت میزش نشست مسیر نگاهش طوری بود که انگار به حیاط بزرگ مان و آن درخت بید وسط حیاط نگاه میکرد ، یادم است بغل دستیم بچه ی شری بود و همیشه ذره ای شیطنت درون وجود اش ذخیره شده بود با صدایی نه چندان بلند و نه چند آرام اما واضح گفت : باز هم این دیوانه آمد و شروع کرد !!
معلممان برگشت سمت من و نگاهم کرد و بعد سری به اشاره تکان داد که بیا اینجا ، رفتم پیشش و تا خواستم بگویم که کار من نبوده حرفم را برید و گفت : میدانم که تو حرفی نزدی ولی میخواهم چیزی به تو بگویم ، در زندگی جاهایی وجود دارد بسیار مرتفع و جاهایی وجود دارد بسیار پست ، به هر دو جا که زودتر از موعد برسی کارت سخت میشود نه کسی هست و نه کمکی .. نه زیاد بفهم و نه خودت را به حماقت بزن .. من دیوانه نیستم پسر , یک روز این را میفهمی و با تمام وجود درکش میکنی ... آن سال ها سنی نداشتم ولی یادم ماند ، هر پنجشنبه یاد حرف آقا معلم می افتم !!
همیشه پنجشنبه ها توی آینه به خودم نگاهی میکنم آرام زیر لب با خودم میگویم جاهایی بسیار مرتفع جایی بسیار پست ، نه کسی هست و نه کمکی !!
راستی معلممان وسط سال از مدرسهی ما رفت ...
(( همــین ))
روزهای سربازی نزدیک است.حتما فلسفه ای پشت این کلمه نهفته است.سر میبازی؟یعنی چه؟یعنی مطیع میشوی مانند یک غلام حلقه به گوش
با اینکه قصد داشتم ارشد بخوانم.و یکی از مهندسین موفق این مرز و بوم باشم.و برای خودم اسمی در کنم. ولی فکر کردن به برخی مسائل، از جمله بازار کار رشته ای که خوانده ام.منصرفم کرد.متاسفانه در کشور عزیزمان با یک مهندس مانند یک کارگرساده رفتار میشود.و حقوق یک مهندس(البته نه آن گردن کلفت ها) کمی بیشتر از یک کارگر ماهر است.
فردا میروم دانشگاه برای تسویه.و کارهای فارغ التحصیلی ام.فکر کردن به سربازی کمی،تاکید میکنم کمی،ذوق زده ام میکند.اما بیشترش ترس است و اضطراب .
دو سال از خانواده و عزیزانت دور میشوی.دو سال از زندگی عقب می افتی.و ازهدف هایی که برای خودت مشخص کرده بودی.دو سال بدون هیچ درآمدی مجبوری در بدترین شرایط زندگی کنی و.... خیلی چیز های دیگه.
ولی عده ای - کسانی که رفتن و برگشتن- سربازی را تجربه ای میدانند که هیچوقت و هیچ جای زندگی تکرار نمیشود.حالا من مانده ام و تجربه -اتفاقی- که قراراست.یک عمر بین فامیل و دوستان ازش خاطره تعریف کنم-همان مثل معروف پسرا دوسال میروند سربازی و به اندازه ی ده سال خاطره تعریف میکنند.-در راستای همین سربازی رفتن دیشب رفتم و دو جلد کتاب خریدم تا روزهای باقی مانده ی تا شروع سربازی مشغول باشم.اسم کتاب هست :* راز های سرزمین من* از رضا براهنی که یکی از دوستان این کتاب معرفی کرد و خیلی تعریف کرد از این کتاب.
در مورد این کتاب باید بگویم که در دو مجلد و با جلد گلاسه چاپ شده و چندین سال هم مانع چاپ این کتاب شدن تا اینکه بالاخره مجوز چاپ گرفته.
پی نوشت:تصورم این است که پست های بعدی وبلاگ در مورد روزهای سربازی و خدمت باشد:)))))