روزشمار تا شروع سربازی

روزهای سربازی نزدیک است.حتما فلسفه ای پشت این کلمه نهفته است.سر میبازی؟یعنی چه؟یعنی مطیع میشوی مانند یک غلام حلقه به گوش

با اینکه قصد داشتم ارشد بخوانم.و یکی از مهندسین موفق این مرز و بوم باشم.و برای خودم اسمی در کنم. ولی فکر کردن به برخی مسائل، از جمله بازار کار رشته ای که خوانده ام.منصرفم کرد.متاسفانه در کشور عزیزمان با یک مهندس مانند یک کارگرساده رفتار میشود.و حقوق یک مهندس(البته نه آن گردن کلفت ها) کمی بیشتر از یک کارگر ماهر است.

فردا میروم دانشگاه برای تسویه.و کارهای فارغ التحصیلی ام.فکر کردن به سربازی کمی،تاکید میکنم کمی،ذوق زده ام میکند.اما بیشترش ترس است و اضطراب .

دو سال از خانواده و عزیزانت دور میشوی.دو سال از زندگی عقب می افتی.و ازهدف هایی که برای خودت مشخص کرده بودی.دو سال بدون هیچ درآمدی مجبوری در بدترین شرایط زندگی کنی و.... خیلی چیز های دیگه.

ولی عده ای - کسانی که رفتن و برگشتن- سربازی را تجربه ای میدانند که هیچوقت و هیچ جای زندگی تکرار نمیشود.حالا من مانده ام و تجربه -اتفاقی- که قراراست.یک عمر بین فامیل و دوستان  ازش خاطره تعریف کنم-همان مثل معروف پسرا دوسال میروند سربازی و به اندازه ی ده سال خاطره تعریف میکنند.-در راستای همین سربازی رفتن دیشب رفتم و دو جلد  کتاب خریدم تا روزهای باقی مانده ی تا شروع سربازی  مشغول باشم.اسم کتاب هست :* راز های سرزمین من* از رضا براهنی  که یکی از دوستان این کتاب معرفی کرد و خیلی تعریف کرد از این کتاب.

در مورد این کتاب باید بگویم که در دو مجلد و با جلد گلاسه چاپ شده و چندین سال هم مانع چاپ این کتاب شدن تا اینکه بالاخره مجوز چاپ گرفته.

پی نوشت:تصورم این است که پست های بعدی وبلاگ در مورد روزهای سربازی و خدمت باشد:)))))

صرفا یک مشاهده ی تلخ

با یک صحنه ی وحشتناک مواجه شدم فوق العاده وحشتناک ... داخل زیر گذر،موتور با سرعت زیاد با پراید در حال حرکت ازپشت برخورد کرده بود.و بعد از آنشیرجه زده بود داخل دیوار زیرگذر 

وقتی از کنارش در حال عبور بودیم.کشیدم کنار و به دوستم گفتم منتظر باش.

اولین فکری که به ذهنم خطور کرد این بود.شب پنجشنبه و مستی!!!!

نزدیک آمبولانس شدم.داخل آمبولانس را نگاه کردم.سه نفر با خونسری تمام -شاید به خاطرمواجهه بسیاربا این مسائل -در حال تلاش بودند.دو مامور امداد و راننده آمبولانس که به راحتی به سبب لباس هایی که پوشیده بودند از همدیگر قابل تشخیص بودند.

موتور سوار مردی بود حدودا سی ساله.از ظاهرش میشد فهمید که از طبقه پایین جامعه است.قد متوسط،لاغر با صورت کشیده...به پشت روی برانکارد خوابانیده  بودندش.پای راستش از زانو شکسته و به طرف پایین پیچ خورده بود و نوک انگشتان پایش بجای اینکه رو به بالا باشد.رو به پایین بود.

صورتش به علت برخورد شدید با جدول و دیواره زیر گذر متلاشی شده بود.با خودم فکر کردم. در این وضعیت حتی شاید برای خانواده اش هم قابل شناسایی نباشد.صورتش را خون و ماسه ی سیاه رنگ آسفالت پوشانیده بود.به طوری که یک طرف صورتش در اثر اصطکاک به خاطر کشیده شدن روی آسفالت کاملا سیاه شده بود.

پرسیدم: آقا زنده میمونه.

ماموران امداد گر جوابی ندادند.راننده ی آمبولانس نگاهی پر معنا در جواب سوالم تحویل داد و گفت: مرگ مغزی شده.

حالم خیلی بد شد.طوری که سرم گیج رفت.آخر خودم را جای موتور سوار تصور کرده بودم.

پیراهن موتور سوار را بالا داده بودند تا شکمش را معاینه کنند.به نظرم اگر مرگ مغری شده بود.معاینه ی شکمش چه فایده ای میتوانست داشته باشد.

دنده های موتور سوار از زیر پوست سینه اش به صورت کج و معوج معلوم بود.میشد حدس زد که به احتمال زیاد دنده هاش  هم خرد شده باشد.

د ر همین حال که چشمانم موتور سوار را میپایید.-شاید انتظار داشتم که خلاف حرفی را که از راننده آمبولانس شنیده بودم.مشاهده کنم-حرکت غیر عادی سر موتور سوار توجهم  جلب کرد.سرش تکان میخورد و به حالت اولیه برمیگشت.به صورت رفت و برگشت.مانند کسی که صرع داشته باشد.

از آمبولانس فاصله گرفتم.ماشین ها  به علت بسته شدن خیابان با سرعت نه چندان زیاد از کنارم رد میشدند.قدم هایم آهسته بود.و فکرم آشفته.سوار ماشین شدم.دوستم بی خیال از همه جا...سرش را کرده بود داخل گوشی اش و در حال بالا پایین کردن پیج اینیستاگرامش بود.

سرم درد میکرد.

دوستم تمام راه برگشت  حرف زد و حرف زد.و من فقط صدایی نامفهوم میشنیدم.و تصویر موتور سوار را چندین و چند بار درذهنم مرور کردم.و به آن مرد فکر کردم. اینکه قبلا که بود.چه شغلی داشت.آیا خانواده ای داشت؟و الان ساعت هاست ذهنم  با این سوال مواجه است .چطور به خانوادش خبر میدهند؟؟

شب

مثل اغلب شب ها،خوابم نمیبرد.دنبال گمشده ای هستم در درون خودم.

گمشده ای که هر روز و هر روز،هراسان و سراسیمه آن را می جویم و نمی یابم.

هر شب سرم را روی بالش میگذارم.و منتظرم خستگی مرا در خود فرو برد.کاش این جسم پرتکاپو نیازی به آرامیدن نداشت.

هر شب بدون آنکه خود بدانم.خواب مرا در بر میگیرد.و روزی دیگر برایم آغاز میگردد.

چیست این زمزمه های درونی،چیست که خواب را از من ربوده؟

به دنبال چه میگردم.چه چیز میخواهم که خود از درک آن عاجز شده ام.

کاش نوری در وجودم روشن میشد و مرا به سرمنزل مقصود میرساند.

کاش امشب تمام نمیشد.