شب

مثل اغلب شب ها،خوابم نمیبرد.دنبال گمشده ای هستم در درون خودم.

گمشده ای که هر روز و هر روز،هراسان و سراسیمه آن را می جویم و نمی یابم.

هر شب سرم را روی بالش میگذارم.و منتظرم خستگی مرا در خود فرو برد.کاش این جسم پرتکاپو نیازی به آرامیدن نداشت.

هر شب بدون آنکه خود بدانم.خواب مرا در بر میگیرد.و روزی دیگر برایم آغاز میگردد.

چیست این زمزمه های درونی،چیست که خواب را از من ربوده؟

به دنبال چه میگردم.چه چیز میخواهم که خود از درک آن عاجز شده ام.

کاش نوری در وجودم روشن میشد و مرا به سرمنزل مقصود میرساند.

کاش امشب تمام نمیشد.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.